درب کنسرو بازکن برقی

نام:
ايميل:
سايت:
   
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
  
  
 

يک وقت و روزگاري
آوازه خوني مي خوند
صداش تو قلب مردم
لحظه به لحظه مي موند
از عشق و از صداقت از عالم رفاقت
از خوبي و از احساس
از لاله و گل ياس
مي خوند براي مردم از عشق و مهربوني
قصه مي گفت به اونا از عشق آسموني

مي خوند و دلخوشم بود از خوندنش به مردم
نذاشتنش بخونه بمونه پيش مردم
نمي خواستن بمونه حسوداي زمونه
چه تهمت ها که گفتن تا که اصلا نخونه
نمي خواستن که باشه
بمونه تا هميشه
بمونه تا دوباره کنده بشه از ريشه

اما خدا باهاش بود
شاهد قصه هاش بود
اومد و در پناهش
آوازه خون بزم خوند
خدا مي خواست که باشه
بخونه و بمونه
حسود روسياه کرد
اون نه خود زمونه...