يک وقت و روزگاريآوازه خوني مي خوندصداش تو قلب مردم لحظه به لحظه مي مونداز عشق و از صداقت از عالم رفاقتاز خوبي و از احساساز لاله و گل ياسمي خوند براي مردم از عشق و مهربونيقصه مي گفت به اونا از عشق آسمونيمي خوند و دلخوشم بود از خوندنش به مردمنذاشتنش بخونه بمونه پيش مردمنمي خواستن بمونه حسوداي زمونهچه تهمت ها که گفتن تا که اصلا نخونهنمي خواستن که باشهبمونه تا هميشهبمونه تا دوباره کنده بشه از ريشهاما خدا باهاش بودشاهد قصه هاش بوداومد و در پناهشآوازه خون بزم خوندخدا مي خواست که باشهبخونه و بمونهحسود روسياه کرد اون نه خود زمونه...