سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هرگاه خداوند، بنده ای را گرامی بدارد، او را به دوستیِ خود مشغول می سازد . [.امام علی علیه السلام]
شهیدان نه جسمشان بلکه همه عشق و صفای اونا برای خدا و بیاد او هدی - نازنین غزل غزل داد
  • پست الکترونیک
  • شناسنامه
  •  RSS 
  • پارسی بلاگ
  • پارسی یار
  • در یاهو
  •  سلام  سلام. داداشی عزیزم. سلام دنیای زیبایی و شادیهایم. دوری از ما عزیز نمیدونم برای شما چطور ولی برای من و بقیه عزیزانت هر لحظه دردناک و سخت سخته  خیلی خیلی الان دو روزی هست که از شهرستان اومدم عزیزم. یکی از فامیل بنام امیر خان اومده بود خونمون و دید که من چقدر ناراحت و گرفته هستم بهم یک پیشنهاد داد. گفت بجای این گریه ها و ناراحتی اگر میتونی بیا راه داداشتو ادامه بده بیا شهرستان و به فامیل و همه کسانی که محمد برای اونها پدری و برادی دلسوز بود شما هم
    همون راه را ادامه بده. که هم یاد و خاطره محمد زنده باشه هم خودت احساس ارامش کنی.
    من هم عزیز حقیقت گفتم این پیشنهاد خوبی هست و برای همین هم رفتم شهرستان و قصد کردم
    همه اون جاهای که جای پای پر از عشق و صفای شما بوده برم سر بزنم. و فکر کردم مقداری هم
    پول با خودم ببرم. تا بتونم کمک مالی هم به اونهای که احتیاج دارند  و لازم هست بکنم.
    و اولین روز رفتم خونه؟؟؟؟؟؟ که چند تا بچه یتیم داره اول که وارد شدم و چشمشون خورد به من
    البته مادر بچه ها شروع کرد به گریه کردن و بچه هاش پرسیدن من کی هستم. گفت برادر همونی
    که براتون پدر بود و یک عالمه محبت. دیدم اونها هم شروع کردن به گریه کردن.ساعتی نشستم.
    و وقتی قصد خداحافظی داشتم. مقداری پول گذاشتم زیر فرش و گفتم فکر کن من هم محمد هستم و قبول کن که دیدم مادرشون گفت محمد را بخاطر پولش دوست ندارند بچه ها بخاطر اینکه از پدر خودشون ایقدر محبت ندیده بودن دوست دارن خلاصه با کلی التماس قبول کردن از من. و خوشحال از کار خودم که تونستم کاری بکنم رفتم پیش مادرم و گفتم فلان جاه بودم. و اون هم خوشحال شد. بهد گفتم اینشالله بعداظهر هم برم. خونه فلانکس
    دیدم مادرم گفت پسرم. محمد تا این ساعت حداقل به ده نفر سرکشی میکرد. تازه سرکار هم میرفت
    حالا تو با دیدن یک خانواده احساس خوشحالی میکنی.. خلاصه میکنم. داداشی عزیزم. با اینکه حدود ده روز اونجا بودم. ولی نتونستم بیشتر از حدود ده خانواده را سرکشی کنم. و اون وقت بود که دیدم من هرگز اگر همه عمری که باقی دارم بخوام اینجا باشم هرگز نمیتونم جا پاهای پر از  عشق تو را پر کنم. هرگز. مادرمون چیز خوبی گفت.. گفت محمد روزی حداقل پنچ بار فقط به من سر میزد. در حالی که تو پنچ روزی یک بار به من زنگ میزنی.برو سر زندگیت. تو نمیتونی برای حتی من که مادرت هستم. جای محمد باشی وای به دیگران... اره عزیز داداش. وقتی مادر اینو گفت یاد حاتم تایی افتادم. .. برادر حاتم.  معروفه میگن وقتی حاتم از دنیا رفت خواست که کار اونو انجام بده به همین خاطر رفت خونه حاتم که برای کمک به مردم ساخته شده بود و دارای پنجره های زیادی بود بطوری که کسی که میومد چیزی بگیره دیده نشه.و شروع کرد به کمک به مردم.  و ساعتی بهد متوجه شد یک خانم دوباره داره از دوتا پنجره مختلف  کمک میگیره. که برادر حاتم ناراحت شد و اونو سرزنش کرد. که  اون خانم گفت من بچه های زیادی دارم و مجبورم چند بار این کارو بکنم. که برادر حاتم قبول نکرد و گفت باید به همه برسه. که در جواب برادر  حاتم  گفت شما هرگز نمیتونی جای حاتم را برای ما بگیری چرا که من یک روز حدود ده بار از این پنجره ها کمک گرفتم و با این که حاتم فهمیده بود چیزی نگفت..
    . اخر سر برادر حاتم رفت پیش مادرش و گفت چکار کنم که بتونم صبر و حوصله برادرمو پیدا کنم
    .و جریان  اون خانم را به مادرش گفت.
    مادرش در جواب گفت تو هرگز نمیتونی حاتم باشی.
    چرا که اون وقتی بچه بود تا از اون یکی سینه من بچه ای دیگه شیر نمیخورد. اون هرگز لب نمیزد.
    بله داداشی عزیز..تازه فهمیدم.  همه اون کسانی که تو مراسم تو بودن چرا با چشمان خیس اونجا را ترک میکردن..اره عزیز فهمیدم. هرگز نخواهم توانست جاه پاهای پر از صفای تو را که یکی در اسمان و دیگری در زمین قرار داره پر کنم. هرگز نمیتونم این فاصله را پر کنم.. واسه همین هم برگشتم تهران و دیدم کاری که از من برمیاد همین که بشینم و ساعتها در غم نبودنت
    زار زار گریه کنم...روحت شاد و  یادت در دل همه اونهای که دوستت دارن جاودانه....برادرت..صمد.

    دیگر به جستجوی تو به راهای دور نخواهم رفت ..؟ همینجا تو را در اب در باران پیدا خواهم کرد.

     

    میلاد امام.نور و محبت.عشق و وفاداری. و میلاد ابروی آب. بر همه شما عزیزان جان مبارک..

     

     چیست. در خلوت خاموش کبوترها.
     چیست . در کوشش بی حاصل موج.
     چیست . در خندهء جام.
    که تو چندین ساعت مات و مبهوت به ان می نگری.؟
     نه به ابر نه به آب نه به برگ.
     نه به این آبی آرام بلند.
     نه به این آتش سوزنده که لغزیده به جام.
     نه به این خلوت خاموش کبوترها.
     من به این جمله نمی اندیشم.
     من مناجات درختان را هنگام سحر.
     رقص عطر گل یخ را با باد.
     نفس پاک شقایق را. 
     صحبت چلچله ها را با صبح.
     نبض پاینده هستی را در گندم زار.
     گردش رنگ و طراوت رادر گونهء گل.
     همه را می شنوم می بینم..
     من به این جمله نمی اندیشم.
     به تو می اندیشم.
     ای سراپا همه خوبی. 
     تک و تنها به تو می اندیشم.
     همه وقت همه جا.
     من به هر حال که باشم به تو می اندیشم.
     همه وقت همه جاه.
     من به هر حال که باشم به تو می اندیشم.
     تو بدان این را. تنها تو بدان
     تو بیا. تو بمان با من.تنها تو بمان. 
     جای مهتاب به تاریکی شبها تو بتاب.
     من فدای تو بجای همه گلها تو بخند.
     اینک این من که به پای تو در افتادم باز. 
     ریسمانی کن از آن موی دراز.
     تو بگیر تو ببند.تو بخواه.
     پاسخ چلچه ها را تو بگو.
     قصه ابر هوا را تو بخوان.
     تو بمان با من تنها تو بمان.
     در دل ساغر هستی تو بجوش.
     تو بجوش.؟؟



    عزت اله قهرمانی ::: پنج شنبه 84/6/17::: ساعت 1:8 صبح
    نظرات دیگران: نظر


    لیست کل یادداشت های این وبلاگ

    >> بازدیدهای وبلاگ <<
    بازدید امروز: 1
    بازدید دیروز: 10
    کل بازدید :125802
    >>لوگوی وبلاگ من<<
    شهیدان نه جسمشان بلکه همه عشق و صفای اونا برای خدا و بیاد او هدی - نازنین غزل غزل داد

    >>لینک دوستان<<

    >>لوگوی دوستان<<

    >>اشتراک در خبرنامه<<
     

    >>طراح قالب<<